اردوانه: از بلاگ تا پلاک 2
¤ روز اول اردو، نمنم باران دوکوهه، میشود تفأل نیک سفرمان.
¤ شب اول میرویم پادگان محمودوند؛ زیارت 30 شهید شکلاتپیچ شده!
¤ دو سه تا از گلدخترها، روبنده زده بودند. اروند که میرویم، دو تا بستنی میگیرم و یکیشان را مجبور میکنم با روبنده، بستنیاش را بخورد. (پیشکسوتان اینترنتی، احتمالا ماجرای روبنده و نقاب را بهخاطر دارند!)
یک چیزی شبیه این:
¤ «بلوتوثهاتون رو روشن کنید؛ بلوتوث امروز رو بگیرید».
روزی یک بلوتوث، یک برنامهی سبک جاوا؛ توضیحاتی دربارهی مناطقی که در آن روز بازدید میشود. این یکی دیگر سمبل کلیشهشکنی بود!
¤ مُصر شده بود که برود گردان تخریب. آن هم تنهایی. در آن دل شب. توی آن بر بیابان. وقتی دیدند نمیشود برش گرداند، شهیده را همراهش میکنند. من هم میشوم همراه شهیده و پشت سر برادران راهی گردان میشویم.
¤ رزم شبانهی میشداغ امتحان خوبی بود. میان رزم، زیاد صدای گریه میشنیدم؛ آخرش هم نفهمیدم این گریهها از سر ترس بود یا وحشت!
¤ رزم شب هنوز شروع نشده که یکی توی صف اول، با اولین شلیک پس میافتد! حمیده اما با شجاعت تمام، میگوید: «من میترسم!» و برمیگردد به خوابگاه؛ آخر فقط 11 سال دارد.
¤ در شرهانی یکی معرکه گرفت! هدفش خوب بود، روشش ولی، کم اثر بود... کمی هم خندهدار!
¤ هر روز با یک نشریهی روزانه: بین راهی. مطالب بین راهی، ما را آمادهی بازدید از هر منطقه میکند. مختصر بود و مفید.
¤ توی اتوبوس، اجازه نمیدهند برای یک لحظه، معدههایمان استراحت کند!
¤ در ِ اتوبوس باز بود. عکس «عماد مغنیه» را میچسبانیم روی در؛ طوریکه وقتی در بسته میشود، روی عکس به طرف داخل باشد. در اتوبوس که بسته میشود، تازه میفهمیم محاسبهمان اشتباه بوده؛ عکس چسبیده پشت در. اتوبوس که سرعت میگیرد، باد میافتد پشت عکس و کمی بعد، عماد مغنیه به پرواز در میآید.
¤¤¤ عکسهای اردو را میتوانید اینجا ببینید.